دادستان زندگی زن جوانی که به اتهام قتل همسر ۷۵ ساله به اعدام محکوم شده

 

کمیته گزارشگران حقوق بشر، صبا واصفی - در مرداد ماه سال ۱۳۸۵ همسر اکرم مهدوی به قتل رسید و از شهریور همان سال ، این زن به عنوان متهم دریف دوم این پرونده در زندان به سر می­‌برد. وی طی نامه‌ای به حاج کاظم، رئییس زندان رجایی‌شهر اعلام کرد «تحمل کیفر ندارد» و خواستار این شد که هر چه سریع تر به پرونده اش رسیدگی شود و در صورتی که امکان جلب رضایت شاکی نیست، «حکم اعدامش اجرا شود.» مینا جعفری، وکیل این پرونده، از سال ۸۶ با ثبت وبلاگی به نام «اکرم»، سعی در جمع­‌آوری دیه و جلب رضایت اولیای دم کرده و تاکنون موفق به جلب رضایت ۳ تن از شاکیان شده است. شماره حساب 0302917750001 سیبا نزد شعبه مبارزان بانک ملی هم‌چنان برای دریافت کمک‌های مردمی فعال است. گفت وگوی زیر گپ کوتاهی است با این زن زندانی:

 

واصفی - چرا اقدام به قتل شوهرت کردی؟

مهدوی - ۱۳ ساله بودم که به زور با پسر دایی‌ام ازدواج کردم. وقتی فهمیدم هوو سرم آورده و با یک زن پولدار که از خودش هم بزرگ‌تر بود ازدواج کرده، از او طلاق گرفتم .بعد از این که معتاد شد، حضانت دخترم را با هزار بدبختی گرفتم. دختر ۱۱ ساله‌ام را با خود به خانه­‌ی شوهر دومم بردم و همیشه از ناپدری‌اش شکایت داشت. او می گفت: «ناپدری با من ور می رود و من را دستمالی می­‌کند.» حتی یک شب به اتاق دخترم و بالای سرش رفته بود.

شوهرم ۷۵ سال داشت و من ۲۱ ساله بودم. با این که هیچ وقت با او ارضا نمی‌شدم و از وی خوشم نمی‌آمد، ناچار بودم آزارهایش را به خاطر فقر تحمل کنم. ولی وقتی پای دخترم به میان آمد، نتوانستم تحمل کنم. خانواده‌ی من خیلی فقیر بود. ۵ برادر و ۲ خواهر داشتم. یکی از خواهرانم یک طرف بدنش فلج بود و من هم صرع داشتم. خانواده‌ام فقط فکر می‌کرد هر طور شده، یک نان خور کم تر شود. شوهر دومم هم به من نگفته بود زن‌های دیگری هم دارد. بچه‌هایش به من گفتند. یکی از زن‌هایش خمین است، یکی دیگرشان تهران. یکی دیگر هم مادر همین شاکی‌هاست که فوت کرده و من هم زن چهارمش بودم. البته ته دلم از شوهر دومم راضی بودم، بالاخره من را نگه داشته بود. ممنونش بودم، اگه او نبود چه کسی خرج من و دخترم را می‌داد.

واصفی – هیچ وقت اقدام کردی از شوهر دومت هم طلاق بگیری؟

مهدوی - بله، ولی موفق نشدم. یادم هست وقتی به دادگاه رفتم، قاضی گفت : «چی برایت کم گذاشته که می‌خواهی طلاق بگیری؟» گفتم: «مساله مالی نیست. این ۷۵ سال دارد و من خجالت می کشم با این آقا توی خیابان راه بروم. من را به زور به این پیرمرد دادند. به همه می‌گویم پدر شوهرم است. دخترم بچه است، چشم وگوشش را باز می‌کند. قاضی اصلا به حرف‌های من گوش نمی کرد. تنها طرف حسابش شوهرم بود.

واصفی - چرا شوهرت حاضر نبود طلاقت بدهد؟

- خب، من از زن‌های دیگرش جوان‌تر بودم.

واصفی - چه طور شوهرت را به قتل رساندی؟

مهدوی - پنجشنبه هم جرمم سی تا قرص دیازپام آورد و دخترم فاطمه به مدرسه رفت. شوهرم هم رفت سر کارش. ۱۱ ظهر هم جرمم آمد، رفت تو جا رختخوابی قایم شد. پشیمان شده بودم اما هم جرمم مرا تشویق می­‌کرد. من را یاد بدی‌های شوهرم می‌انداخت. ساعت یک بعد از ظهر شوهرم به خانه برگشت و بعد از این که آن شربت را خورد، قاشق از دستش افتاد و به خواب رفت.

هم جرمم گفت: «ضربه‌ی اول را تو باید بزنی.» گفتم: «نمی توانم.» گفت: «نزنی با شوهرت می کشمت. چاقو را پرت کردم و به گردن شوهرم خورد.» از خواب پرید گفت: «اکرم دزد آمده؟» گفتم: «نه.» بعد هم‌جرمم با ۳۶ ضربه شوهرم را کشت. وقتی شوهرم را کشت با دست خونی‌اش زد به دیوارگفت:«چه جون سگی داشت

از خانه فرار کردم و دخترم را خانه‌ی خاله‌ام گذاشتم. وقتی برگشتم هم جرمم همه چیز را آتش زده بود. از ترس به شمال کشور رفتم. از آن جا به دخترم زنگ زدم. او هم از همان شربت خورده بود. گریه می‌کرد و می‌گفت: «حاجی مرده، نمی دونم کی حاجی را کشته

واصفی - فکر می کنی حکمی که برایت صادر شده عادلانه است؟

مهدوی - دادگاه نباید به من حکم قصاص می داد. من حتی یک چاقو هم نزدم، باید به من معاونت می دادند.

واصفی - چرا هم جرمت اصرار به قتل شوهرت داشت؟

مهدوی - فکر می کنم، شریک جرمم شوهرم را می شناخت و با او خرده حساب داشت چون شوهرم عتیقه فروش بود.

واصفی – چه طور دستگیر شدی؟

مهدوی – من خود معرف بودم. ۳ روز بعد از این ماجرا پدرم مرا از تهران به ازنا برد تا در زندان شهرمان در استان لرستان باشم. وقتی به دادسرای ازنا رفتم، گفتند: «باید خودت را به آگاهی تهران معرفی کنی چون آن جا دنبال شما هستند و ما به تهران برگشتیم. ۱۲ شب بابام من را به آگاهی شاپور تحویل داد.

واصفی - چند روز در آگاهی شاپور بودی؟

مهدوی - ۹ روز زیر مشت و لگد بودم.

واصفی - با توجه به این که خود معرف بودی، برخورد افسر پرونده، چه طور بود؟

مهدوی - افسر پرونده‌ام آقای درزی بود و کتکم می زد. توی یک اتاق تاریک، من را آویزان کرده بودند، پاهایم بالا و سرم پایین بود. سه تا از دندان هایم همان جا شکست.

درزی تو صورتم می‌زد و می‌گفت: «شوهر جوون می خواستی؟» به خاطر حرف‌های رکیکی که به من زد، یک بار توی صورتش زدم و آن‌ها قپانم کردند. بعد مرا به وزرا آوردند. آنجا خانم پیری بود که خدا خیرش بدهد. او به من آب و غذا می‌داد.

من می‌خواهم بگویم چرا برای آقای درزی، دادگاه تشکیل ندادند؟ چرا حکم صادر نکردند؟ در کجای قانون گفتند مجرم را که دستگیر می‌کنید، حق دارید بزنید لت و پارش کنید؟ جرم من معلوم بود، خودم اقرار کردم، قصاصش هم مشخص است. کجا گفتند حق دارید یک اعدامی را این جور مثل یک حیوان بزنید. آقای درزی حرف‌های زشتی به من می‌زد که لیاقت خودش را داشت. من برای دفاع از ناموسم، تنها دخترم، این کار را کردم. اگر خدایی هست، قانونی هست، چه طور فقط برای ماست. این قانون و خدا را نشان آن­ها هم بدهند. به ما نشان بدهند، ببینیم کجای قانون نوشته است بازپرس حق دارد از متهم درخواست رابطه کند. درزی به من گفت: «بیا صیغه­‌ی من بشو

واصفی - وقتی از آقای درزی شکایت کردی، تغییری در رفتارش به وجود آمد؟

مهدوی - وقتی شکایت کردم افسر پرونده‌ام را عوض کردند و آقای بوستانی شد. مرد محترمی بود، فقط کتکم می‌زد اما حرف رکیک نمی‌زد.

واصفی - چند سال است که در زندان هستی؟

۵ سال. الان ۳۴ سالم شده است. شاکی ۳۰ میلیون تومان پول می‌خواهد. من هیچ کس را ندارم که به ملاقاتم بیاید چه برسد که این پول را برایم جور کند. من در حال تبدیل شدن به شهلا داریوشی هستم. به مرگ خود راضی‌ام.

واصفی - چه طور هم جرمت را پیدا کردند؟

مهدوی – هیچ آدرسی از آن پسر نداشتم. تا آن موقع نمی‌دانستم زن و بچه هم دارد. تا زمانی که بهنام زارعی هم جرمم را پیدا نکردند، می‌گفتند با برادرت قتل را مرتکب شده‌ای. یکباره یادم آمد جایی با او به جاده قم رفته بودم. آن‌جا تصادف کردیم و کارت ماشین و شماره‌اش را به جرثقیل داد.

واصفی - بعد از طلاقت کار می کردی؟ حرفه‌ی به خصوصی را بلد بودی؟

مهدوی - با کمک یکی از دوستانم دیپلم آرایشگری گرفتم و آرایشگاه باز کردم.

واصفی - تا حالا برای اجرای حکم رفتی؟

مهدوی - بله .یک بار.

واصفی - چه طور حکمت متوقف شد؟

مهدوی - ساعت ۶ خانم اسماعیل زاده دنبالم آمد. گفت: دادگاه داری اما فهمیدم دروغ می‌گوید، می‌خواهند حکمم را اجرا کنند. از همه حلالیت طلبیدم. من را به سوئیت بردند. آن شب یعنی ۸۸/۷/۱۸ بهنود شجاعی هم با من بود. به سوئیت رفتم و غسل توبه کردم. ساعت ۳ نصف شب من را پای چوبه دار بردند. همان‌جا رئیس بند نسوان گفت: «وکیلت برایت رضایت گرفته.» مرده­‌ی من را توی بند برگرداندند. هیچ وقت یادم نمی رود خانواده‌ام حتی موقع قصاصم هم نیامدند. اصلا اگر آن‌ها بین دختر وپسرهایشان فرق نمی گذاشتند من الان این جا نبودم.